تا جایی که خودم و اطرافیانم یادشونه من همیشه درسم ضعیف بود از همان بچگی هم حواسم رو به کارایی که دیگران برای تعلیم و تربیت برنامه ریزی کرده بودند نمی دادم به همین خاطر همیشه جزو دانش آموزای متوسط و رو به ضعیف کلاس قرار می گرفتم البته تا جایی که یادم میاد هیچ وقت تجدید نشدم همونی که سر کلاس یه دور بهم می گفتن برای پاس کردن و یه نمره متوسط قبولی برام کافی بود.

یادمه کلاس پنجم که بودم معلمم اون قدر باهام لج بود که نتونستم دیگه تو اون مدرسه بمونم یه جورایی بعد از اینکه مدرسه ام رو عوض کردم شده بودم درس عبرت بقیه شاگردا البته اینو با توجه به شخصیت و اخلاق قابل پیش بینی معلم و مسئولین مدرسه حدس می زنم، دلیل اخراجم هم این بود که کلا آدم باج بده ای نبودم معلم نمی تونستم کنترلم کنه یا با نمره درس و تجدیدی و این چیزا بترسونه منو بهونه شلوغ کاری و اخلال تو نظم و درس نخوندن بود، هیچ وقت نفهمید که این اونه که باید نحوه ارتباط با یه بچه دبستانی رو بلد باشه؛ توقع داشت همه چیز مطابق دستورش انجام بشه که این روش هیچ کجا به جز تربیت سگ به روش شرطی پاداش و تنبیه صد در صد جواب نداده و همیشه شکست خورده؛ ازاین موضوع که بگذریم وقتی مدرسه ام رو عوض کردم انگار ملیتم رو عوض کردم چون تو مدرسه جدیدم که بعد از انقلاب اسلامی از زندان زمان شاه تبدیل به مدرسه زمان حال شده بود همه یه طور خیلی عجیبی مهربان و صبور و خوش برخورد بودند و این موضوع باعث شد که احساسات قفل شده ی من خودشون رو بازسازی کنند فقط حیف که نصف سال رفته بود و منم سال پنجم بودم و بعدش باید می رفتم مدرسه راهنمایی، خلاصه مهلت لذت بردن از خوبیا معمولا کمه ..

تو مدرسه راهنمایی آقای نویدی به جز چک زدن تو صورت بچه های خلق اله کاری بلد نبود بنده خدا زورش به چهار تا دانش آموز شیطون می رسید و تا جایی که می تونست چک و سیلی بود که می خوابوند تو سر و صورت بچه ها خدا روشکر من هفت هشت ده بیست بار بیشتر تو طول هر سال چک و سیلی و مشت و لگد نمی خوردم و گرنه تاحالا از بیماری پارکینسون اون قدر لرزش دست داشتم که نمی تونستم تایپ کنم یا بنویسم، خدا رو شکر گذشت و ما نه تنها تربیت نشدیم بلکه هر چی خصلت خوب خدادادی تو وجودمون بود هم داشت جاشو می داد به خاطرات اسارت تو دوران تحصیل!

دوره دبیرستان سیاست رفتاری ام رو عوض کردم و شده بودم محبوب قلب مدیر دبیرستان هر چند که سودی نداشت ولی به لطفش دیگه اونجا کتک نخوردیم و حتی چند تا جا نجات هم پیدا کردیم. معلم شیمی سال سوم دبیرستان دقیقا یادآور خاطره کلاس پنجمم بود، نمی دونم چرا ولی انگار که از پر انرژی بودن و سر خوش بودن یه نوجوون خونشون به جوش میومد یا شایدم اونقدر که دوست داشتن خوش باشن از روی حسودی دلشون می خواست آدمو خورد کنن ولی من سنگ نبودم که خورد بشم من مثل آب بودم صاف و زلال روشن و خوشحال، هیچی نمی تونست منو در هم بکوبه؛ چند بار تهدیدم کرد که "دلم می خواد بلند شم رو هوا چنان بزنمت که بمیری" هیکلشم گنده بود یعنی میزد واقعا جای مردنم داشت! خلاصه که بنده خدا تا آخرش موفق نشد حال منو بگیره فقط خون خودشو کثیف تر کرد.

تو دوره دبیرستان یه بغل دستی داشتم که تیپش و قواره اش اون قدر شبیه متال بازای آمریکایی بود که از چشم مدیر افتادم بنده خدا مدیرمون فکر می کرد من بچه خوبیم با این گشتم شیطان پرست شدم نمی دونست که امثال من آدمای آزاد و بی قید و شرطیم که هر جور حال کنیم رفتار می کنیم؛ خلاصه بگم که سر کلاس معلم داشت ریاضی درس می داد و من و آرمین داشتیم داستان می نوشتیم (یه این طور آدمای خلاقی بودیم یعنی) اگر می دونستم الان اون کاغذا کجاست که راحت تر می تونستم نمونه داستانای علمی تخیلی ام رو اینجا به اشتراک بذارم؛ هر روز هر زنگ تا جایی می نوشتیم که تبدیل به کورس داستان نویسی شده بود میز منو آرمین، آرمین یه پسر قد بلند و بور و سفید بود که همیشه می گفت من اصلیتم مال سوییسه، من اسم اصلیم لستره (Lester) یه بارم بهم گفت اسم کاملم لستر کاتره (Lester cutter) منم اون قدر تخیلی بودم باور داشتم که این بچه سوییسه بماند که بعدها رفتم تو گیم نت (بازی نت) بازی تفنگی کنم دیدم اسم یکی از کاراکترای بازی لستر کاتره، ولی به هر حال من و آرمین کل کل داشتیم کی بیشتر داستانش پیش رفته جلو ..

از اونجا به بعد یه مدت زیادی از هر جی درس و کتاب و یادگیریه جدا شدم ولی هیچ وقت در اصل یادگیری آدم متوقف نمیشه فقط از خواندن و نوشتن و ریاضی و حساب دیفرانسیل تغییر می کنه به کشف و شهود و درک علل هر واقعه.

هدفم از ارایه و درج مطلب توی این وبنوشت یا وبلاگ فارسی، ارتباط غیر مستقیم به واسطه این عنصر قدرتمند ارتباطی ساخت بشر، یعنی هنر اول یا ادبیات هست که بتونم با افرادی شبیه به خودم یا کاملا در تضاد با خودم ارتباط برقرار کنم و مطالب اون ها رو بخونم لذت ببرم و موضوعات و زمینه های فکری ام رو هم با اونها در میون بذارم.

بزن و بکوب هیچ موضوعی رو به طور مختصر بررسی نمی کنه همه چیز باید اینجا تا کوچکتر عنصر وجودی شکافته بشه و علت و معلول هر موضوعی باید اینجا به کمک تو و من به نتیجه ای برسه؛ امیدوارم با نظراتتون در هر پست من رو با خبر کنید و هر گونه ذهنیت، نظر، موضوعی که در مخیله آدمی می گنجه رو با من و دیگران به اشتراک بگذارید.

همزمان با فرو بردن هر دم "سپاسگزارم"