ارسطو عقیده داشت که فلسفه از شگفتی آغاز می شود. تعجب و شگفتی از برخی چیزهایی است که بچه ها به خوبی انجام می دهند. 

برای بچه ها طبیعی است.

متاسفانه ما بزرگ می شویم، ما دیگر شگفت زده نمی شویم ما دیگر سوال نمی پرسیم چون به نظر عادی است و این یعنی دیگر نمی توانیم در برابر دیدگاه رایج جامعه استقامت کنیم.

ما برای قبول کردن آنچه که برای عموم مردم رایج است تشویق می شویم و پاداش می گیریم این انگیزه ای برای دور شدن از خود واقعیمان است چرا که مردم هر کس و هر چیز که شبیه تر به خودشان باشد را بیشتر مورد توجه قرار می دهند به همین دلیل اکثر ما از شگفت زده شدن دست می کشیم چرا که به دنبال تائید هستیم.


داستان

یک شب یک مادر جوان فرزند هفت ساله اش را به کالجی که من در شیفت عصر آن درس می دادم همراه خود به کلاس آورد؛ چرا که پرستار بچه نمی توانست آن شب از آن بچه نگهداری کند. وقتی من وارد کلاس شدم اون بچه پشت یک میز نشسته بود و داشت کتاب رنگ آمیزی اش رو رنگ می کرد؛ مادرش که شاگردم بود تقریبا هم سن و سال خودم بود.

ما طوری دور تا دور اتاق نشسته بودیم که همه بتوانند صورت همدیگر را ببینند و من هم در میان دانشجویان دیگر روی یکی از صندلی ها نشستم.

خلاصه که ما درباره درس اون جلسه شروع به صحبت کردیم؛ بعد از حدود بیست دقیقه اون شاگرد کوچولو گفت: "پس معلم کی می خواد بیاد؟" 

این رو به مامانش گفت.

مادر هم روشو کرد به بچه و گفت که ایشون معلممون بود، و اون معلم من بودم ..

اون بچه از اینکه که من در جلوی کلاس و روبه روی دانشجوها نبودم شگفت زده شده بود؛ کلاس دوباره به بحث درس برگشت.

بعد از کلاس من و اون مادر در مورد چیزی مربوط به دوره تحصیلی صحبت می کردیم، پسرک همین طور که در نور کم عصر سرش رو پایین انداخته بود و به اطراف و گل و خاک نگاه می کرد به آرامی شروع کرد به توک پا زدن به یک تکه گل سفت شده، و من هنگام صحبت کردن متوجه این موضوع شدم.

از مادر پرسیدم پسرت در مدرسه چطوره؟ و اون گفت که خوبه تقریبا جزو دانش آموزای متوسط مدرسه هستش.

من از صحبت با او دست کشیدم و رو به پسر کوچولو کردم و گفتم: چی کار می کنی؟ "هیچی" اون این جوابو داد.

به احتمال زیاد فکر کرده بود که کار اشتباهی انجام داده..

گفتم: نه تو اونجا داری یه کاری می کنی! چی کار می کنی؟

"هیچی" دوباره بهونه اش رو تکرار کرد.

بهش گفتم: من دیدم که به اون آشغالا لگد می زدی، می زدی؟

"بله" و او پذیرفت.

من گفتم: خب، چرا اون کارو می کردی؟

"بی دلیل"

گفتم: اگه اون کارو می کردی حتما براش دلیلی داشتی

"نه"

پرسیدم: در حالی که به اون آشغال لگد می زدی به چی فکر می کردی؟

"هیچی"

به نظر من حتما داشتی به یه چیزی فکر می کردی اونم تمام وقت...

این رو پرسیدم و بلاخره اون چیزی که امید داشتم اتفاق افتاد

"من در مورد خاک خیلی تعجب کردم"

پرسیدم: از چی اش؟

"که از کجا میاد"

گفتم: منظورت خاکه؟

"آره"

خب اون همیشه بخشی از زمین بوده!

"نه منظورم اینه قبل از اینکه بخشی از زمین باشه"

من از این سوال اون خیلی جا خوردم.

گفتم: یعنی قبل از اینجا کجا بوده؟

"وقتی زمین وجود نداشته چطور می تونی بگی چیزی بوده که خاک قبلا اونجا بوده؟"

بعد من رو به مادرش که فکر می کرد فقط یه مرد کوچولو با سطح متوسط داره گفتم: آیا می دونستی پسرت راجع به سوالاتی فکر می کنه که انشیتین با فکر کردن به اون مدل سوالا به نظریه نسبیت رسید؟

پسر شما درباره نسبیت و درباره فضا و زمان مطلق فکر می کنه..


خب این قضیه در واقع همان چیزی که خیلی از ما در دوران کودکی به آن فکر می کنیم و با بزرگتر شدن جواب های دیگران را می پذیریم و می پذیریم ولی فقط اندکی از ما به این نتیجه می رسیم که:


همه آن چه که باور داریم حقیقت ندارد!


فلسفه از شگفتی آغاز می شود. از به شگفت آمدن از اینکه چیزی که تصور می شود درست و عادی است!


داستان دوم

در شب هایی که آسمان صاف و بدون ابر است و آلودگی نوری شهر وجود نداره می توانید به آسمانی نگاه کنید که خیلی حرف ها برای گفتن داره.

معمولا بعد از دیدن آسمان شب چه می گویند؟

تقریبا همه می گویند که ستاره ها و ماه را می بینند البته اگر در موقعیتی باشند که در اون زمان قابل دیدن باشند.

حالا چه موقع خواهند پرسید که ستاره ها چه هستند؟

بعضی ها می دونند که ستاره ها مثل خورشید ما هستند که اطرافشان را روشن می کنند و خیلی ها این رو می دونند که ستاره ها منابع عظیمی از هیدروژن هستند که به عنصر سنگین تر هلیوم تبدیل می شوند و انرژی و نور بسیار زیادی تولید می کنند. مهمترین چیز آن فوتون های نور است.

جلب اینجاست که وقتی از همین افراد می پرسی که این آسمان رو چی می نامید؟ می گویند "فضا" "فضای بیرونی"


این داستانی است که همه ما به آن ایمان آورده ایم

ما به فضا نگاه می کنیم و بی شمار ستارگان خورشید گونه را می بینیم و این را می دانیم که این چراغ های چشمک زن بسیار بسیار دور هستند در واقع اون قدر دور هستند که با واحد های اندازه گیری عادی نمی توانیم این فاصله را بیان کنیم.

برای بیان ساده ی فاصله ستاره ها و اجرام فضایی تا زمین از سال نوری استفاده می کنند در واقع سال نوری واحد اندازه گیری فاصله است.

یعنی فاصله ای که نور در مدت یک سال می پیماید.

نور سرعتی حدود سیصدهزار کیلومتر بر ثانیه دارد یعنی در هر ثانیه نزدیک به سیصدهزار کیلومتر مسافت را می پیماید !


این توضیح ساده و پایه ای بود اما جالب اینجاست که نوری که از ستاره ها می بینید مسافت بسیار بسیار زیادی را پیموده تا به مردمک چشمتان برسد و شما آن را مشاهده کنید در واقع نزدیک ترین ستاره (البته بعد از خورشید) ستاره پروکسیما در سنتاریوس با فاصله 4.2 سال نوری از زمین و سومین ستاره نزدیک به زمین آلفا سنتوری با فاصله 4.3 سال نوری و ستاره ای دیگر به نام برنارد با فاصله 6 سال نوری از زمین هستند.


حال یک کهکشان که من نزدیک ترین کهکشان به راه شیری را خواهم گفت حدود 2.5 میلیون سال نوری با ما فاصله دارد که البته در حال برخورد با کهکشهان ما هم هست.

ممکن است کهکشانی 5 میلیارد سال نوری از ما فاصله داشته باشد بیشتر یا کمتر .. حال اگر این نوری که از آن قسمت ساطع شده نباشد شما هرگز نخواهید توانست با چشمتان چیزی را در آنجا مشاهده کنید. یک ستاره خیلی خیلی بزرگ تر از ستاره ی ما یعنی خورشید ممکن است به یک سوپرنوا یا نوا تبدیل بشود یا در یک سیاهچاله ادغام شود؛ یک کهکشان ممکن است با یک کهکشان دیگر برخورد کند و در هم ادغام شوند.


جالب اینجاست که وقتی در حال حاضر به تصویر آمان نگاه می کنید در واقع دارید به زمان های گوناگون فضا آن هم در یک لحظه نگاه می کنید!

شما در حال تماشای کلکسیونی از زمان هستید ..


در واقع بعضی از ستاره هایی که نگاه می کنید هزاران میلیون ها یا میلیارد ها سال است که در جای خود نابود شده اند اما هنوز نور آن ها در این سفر طولانی به زمین نرسیده که بتوان آن را دید! در واقع شم گذشته آن ستاره را می بینید.


چیزی که شما و دیگران می بینید و می بینند فقط یک توهم است.. توهمی از نور تابیده شده که به چشم شما می رسد ، نوری که میلیون ها سال پیش تابیده شده و حال خود آن اتفاق آنجا نیست بله میلیون ها سال پیش اتفاق افتاده ..


همچنین جای ستاره ها و کهکشان ها آن جایی که می بینید نیستند ! چرا که شما گذشته آن ها را می بینید!

تجربه ای که ما از دیدن فضا داریم کاملا منحصر به مشاهده فضا از زمین است.


به آسمان شب نگاه کنید "چه می بینید؟"



چیز ها ممکن است آن چیزی نباشند که همیشه می بینید!


من می خوام که به این ایده فکر کنید ..

چند باور ممکن است در شما وجود داشته باشد که حقیقت ندارند؟ کدام ها دروغ اند؟

کدام باور ها را باید به امتحان بگذارید تا بهتر درکشان کنید؟ کدام ها را باید بیشتر توضیح دهید یا شرح بدهید؟

البته این کار را به شیوه ای غیر از چیزی انجام دهید که قبلا با آن روش این ها را پذیرفته اید.


سقراط شگفت زده شد و سپس پرسید

من شگفت زده شدم و پرسیدم

فلاسفه بزرگ شگفت زده شدند و پرسیدند

تو هم در صورتی که شگفت زده می شوی بپرس!


اگر شگفت زده بشوی، می پرسی، اگر بپرسی پاسخ را خواهی یافت

to be or not to be that is the question

بودن یا نبودن .. پرسش این است